پسر جلوی باجه بانک می ایسته، پدر دستی روی شونه اش میکشه و با لبخند نگاهش میکنه.با بیمه ی عمر ما، آینده فرزندانتان را تضمین کنید. پسرم نگاهش رو از تلویزیون به سمت من میدوزه ولی هیچ نمیگه.
به دخترم که سرش رو روی شونه های پدر معلولش گذاشته، نگاه میکنم ولی هیچ نمیگم.توی خیابون اطرافم رو با خجالت نگاه میکنم، کسی دور و برم نیست.پنجاه تومانی رو داخل صندوق صدقات میندازم و خیالم راحت میشه ؟!